روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد ترمز کرد و سریع پیاده شد . دید اتومبیلش صدمه ی زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد . پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادرفلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود ، جلب کند . پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت از آن کسی عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش را ندارم، برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم ازاین پاره آجر استفاده کنم . مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد . برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند . سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد …… در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند .
خدا در روح مازمزمه می کندو باقلب ماحرف می زند . اما بعضی وقتها زمانی که وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند . این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!
نهال
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 ساعت 10:38 ب.ظ
زیباست.۱
موق باشی
سلام نهال داستان خیلی قشنگی بود خسته نباشی
نهال جان ببخش که نمی تونم آپ کنم قول می دوم جبران کنم
خوشحالم که تونستی قالبو نسب کنی
اگه بخوای کد هم می دم که برزاری تو وبلاگ
دوست دارم و بای
منظورم این بود که اگه سایتی برای کد خواستی می تونم بهت
بدم ببخشید طوری گفتم که انگار من اون کدارو می سازم <خجالت><بوسسسس>