L 0 \/ e E e E e

من و تنهایی و غم ولی بدونه یاد تو

L 0 \/ e E e E e

من و تنهایی و غم ولی بدونه یاد تو

دوباره دلم واسه...

دوباره دلم من گرفته...این روزا همش سرم تو درس و کتابه که آدم موفقی بشم که دیگه طعم تلخ شکست رو نچشم...شکست هر چی...حتی دلم.آخه می دونی؟هر چی بشکنه درست میشه ولی دل که بشکنه آخره آخرش می شه چینی بند انداخته می شه  همیشه وقتی بهش نگاه میکنی می تونی بفهمی چقدر غم داره...می تونی بفمهمی خودش شکسته ولی بغضش نه!

و اون موقع چقدر دلت می خواست که ای کاش این اتفاقا هیچوقت نمی افتاد...اون موقع می فهمی تو اوج موفقیت حداقل چیزی که کم داری یه دله خوشه... .و اینکه چقدر زندگیت سخته...!

اینم واسه ی همه ی اونایی که خودشون می دونن....

ما کاری به حکم نداریم... حکم رو کاغذ مال محکمست،اصلیت حکم ماله خداست ... که مامنش ریخته و گل ریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چهار دیواری که همه ی دنیا چهار دیواریه...قلمه مرتضی علی،یه مرد که واسه شرف و ناموسش 12 سالو کشیده وجدانش بیشتر از این پولاست که کاغذی...سلامتی 3 تن،ناموسو رفیقو وطن. ... سلامتیه 3 کس :زندونیو سربازو بیکس...سلامتیه باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره،سلامتی آزادی ...سلامتیه زندونیای بی ملاقاتی... .

نیمه شب آواره و بی حس و حال ،در سرم سودای جامی بی زوال،پرسه ای آفاز کردیم در خیال ،دل به یاد آورد ایام وصال...از جدایی یک دو سالی می گذ شت یک دوسال از عمر رفت و بر نگشت ... دل به یاد آورد اول بار را ، خاطرات اولین دیدار را،هر نظر بازی آن اسرار را ...آن دو چشم مست آهو وار را... همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار ،اون هم خسته بود...آمد و هم آشیان شد با من او،هم نشین و هم زبان شد با من او،خسته جان بودم که جان شد با من او...ناتوان بود و توان شد با من او... دامنش شد خوابگاه خستگی ،این چنین آغاز شد دلبستگی... وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر مست او بودم زدنیا بی خبر،دم به دم این عشق می شد بیشتر... آمد و در خلوتم دم ساز شد،گفتگو ها بین ما آغاز شد...گفتمش،گفتمش در عشق پا بر جاست دل،گر گشایی چشم دل زیباست دل ،گر تو زو رعبان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل ،دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده...گفت،گفت:در عشقت وفا دارم بدان ،من تو را بس دوست می دارم بدان...شوق وصلت را به سر دارم بدان...چون تویی مخمور خمارم بدان .با تو شادی می شود غم های من ،با تو زیبا می شود فردای من...گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیبائیت مجنون شده...بر لبم بگذاشت لعبی انی خموش... بر لبم بگذاشت لعبی انی خموش...طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش... در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود...دیده جز بر روی او بینا نبود؛همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود،خوبیه او شهره ی آفاق بود...در نجابت ،در نکوهی طاق بود. روزگار ؛روزگار اما وفا با ما نداشت...طاقت خوشبختیه ما را نداشت....پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت...آخر این قصه حجران بود و بس...آخر این قصه حجران بود و بس...حسرت و رنج فراوان بود و بس...یار ما را از جدایی غم نبود ؛در غمش مجنون عاشق کم نبود...بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من ازعشق جز ماتم نبود...با منه دیوانه پیمان ساده بست....با منه دیوانه پیمان ساده بست ،ساده هم آن عهد و پیمان را شکست...بی خبر پیمان یاری را گسست ،این خبر ناگاه پشتم را شکست؛آن کبوتر عاقبت از بند رست ،رفت و با دلدار دیگر عهد بست...با که گویم او که هم خونه من است...خصم جان و تشنه ی خون من است...بخت بد بین وصل او قسمت نشد...این گدا مشمول آن رحمت نشد...آن طلا حاصل به این قیمت نشد...عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست.با چنین تقدیره بد تدبیر نیست...از غمش با دود و دم هم دم شدم...باده نوش غصه ی او من شدم...مست و مخمور و خراب از غم شدم...ذره ذره آب گشتم کم شدم..آخر آتش زد دله دیوانه را... آخر آتش زد دله دیوانه را...سوخت بی پروا پره پروانه را...عشق من!عشق من ار من گذشتی خوش گذر،بعد از حتی تو اسمم را نبر...خاطراتم را تو بیرون کن ز سر...دیشب از کف رفت فردا را نگر...آخر این یکبار از من بشنو پند،بر من و بر روزگارم دل نبند...عاشقی را دیر فهمیدی چه سود...عشق دیرین گسسته تار و پود...گرچه آب رفته باز آید به رود...ماهیه بیچاره اما مرده بود...بعد از این هم آشیانت هر کس است...بعد از این هم آشیانت هر کس است...باش با او یاد تو ما را بس است!

eshtebahe maghz

اینم از اشتباه مغز ما... .

اینو گذاشتم یکم هم علمی باشیم...:d

 

من برای سال ها مینویسم ...... سال ها بعد که چشمان تو عاشق میشوند....... افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود...... همیشه یکی بود یکی نبود

شعر

 هوس باد بهارم سوی صحرا برد...

باد بوی تو بیاور و قرار از مابرد... .

 

ما ز هر صاحبکده یک شهر کار آموختیم،

خنده از گل؛

                                      گریه از ابر بهار آموختیم.

 

تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق ،

                             هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم.

میخورد خون دلم مردمک عشق و سزاست،

                               که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم.

 

خندیدم،خندید...اشکام راه افتاد.اونم شُر شُر گریه کرد،دلم براش سوخت؛نازش کردم ولی دستم سوخت آخه ...دلش گُر گرفته بود.

 

خداوندا!نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،چه ذجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

 

صبر بر جور و جفای تو غلط بود،غلط

                                         تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود،غلط.