و شب...
شب سیاه است و صدا در پس ان می میرد
باد،طوفان را به خزان می راند
و دل از این همه تردید...
شب ز پشت پنجره مرا می خواند
اندکی پیش روم،باز کمی پس ایم
و سرانجام خود را می رسانم به سر چشمه ی شب
و در انجا...
همه جا تاریک است
اندکی می نگرم به فرو مایه ی شب
که هم اکنون من را
به اعماق سیاهی برده
همچنان می نگرم...
در سرای سیاهی هایم
افتابی پیداست
دست دراز می کنم به روی افتاب
و باز می ستانم عشق را
می پرم از خواب شب
همه جا زیبا،زیباست...