هوس باد بهارم سوی صحرا برد...
باد بوی تو بیاور و قرار از مابرد... .
ما ز هر صاحبکده یک شهر کار آموختیم،
خنده از گل؛
گریه از ابر بهار آموختیم.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق ،
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم.
میخورد خون دلم مردمک عشق و سزاست،
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم.
خندیدم،خندید...اشکام راه افتاد.اونم شُر شُر گریه کرد،دلم براش سوخت؛نازش کردم ولی دستم سوخت آخه ...دلش گُر گرفته بود.
خداوندا!نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،چه ذجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
صبر بر جور و جفای تو غلط بود،غلط تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود،غلط. |