چه قدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند ، نه ارادهی دوست نداشتن ، نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن؛ با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند
سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی /
شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است /
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی
هی فلانی زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده آن هم از عزیزی که تو دنیا را جز با او وجز برای او نمیخواهی
مستم از جام تهی، حیرانیم باده نوشیده شده پنهانی |